تاریخ : دو شنبه 12 مرداد 1394
نویسنده : mah_s_l_a

خلاصه ای از کتاب "یخی که عاشق خورشید شد‏"‏ اثر رضا موزونی :
زمستان تمام شده و بهار آمده بود؛.
 تکه یخ کنار سنگ بزرگ جای خوبی برای خواب داشت؛.
 از میان شاخه های درخت نوری را دید؛
با خوشحالی به خورشید نگاه کرد و با صدای بلند گفت:

سلام خورشید..‏.من تا الأن دوستی نداشته ام با من دوست می شوی‏? خورشید گفت:‏"سلام‏'اما...‏"
 یخ با نگرانی گفت:‏"اما چی‏?‏‏"‏
خورشید گفت: "تو نباید به من نگاه کنی‏‏‏;
باور کن من دوست خوبی برای تو نیستم-
اگر من باشم,تو نیستی‏!‏ می میری,می فهمی‏‏"‏
 یخ گفت: ***چه فایده که زندگی کنی و کسی را دوست نداشته باشی‏!‏
چه فایده که کسی را دوست داشته باشی ولی نگاهش نکنی‏!‏‏!‏‏!‏‏"‏
 روزها یخ به آفتاب نگاه کرد و کوچک و کوچک تر شد؛
یک روز خورشید بیدار شد و تکه یخ را ندید؛
از جای یخ جوی کوچکی جاری شده بود-
چند روز بعد از همان جا گلی زیبا به شکل خورشید رویید-
هر جا که می رفت گل هم با او می چرخید و به او نگاه می کرد.
*گل آفتابگردان هنوز عاشق خورشید است.




|
امتیاز مطلب : 84
|
تعداد امتیازدهندگان : 58
|
مجموع امتیاز : 58
موضوعات مرتبط: talkh va shirin , ,
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








آخرین مطالب

/
به وبلاگ من خوش آمدید