با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید
به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين
وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد
و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
خلاصه ای از کتاب "یخی که عاشق خورشید شد" اثر رضا موزونی : زمستان تمام شده و بهار آمده بود؛. تکه یخ کنار سنگ بزرگ جای خوبی برای خواب داشت؛. از میان شاخه های درخت نوری را دید؛ با خوشحالی به خورشید نگاه کرد و با صدای بلند گفت:
سلام خورشید...من تا الأن دوستی نداشته ام با من دوست می شوی? خورشید گفت:"سلام'اما..." یخ با نگرانی گفت:"اما چی?" خورشید گفت: "تو نباید به من نگاه کنی; باور کن من دوست خوبی برای تو نیستم- اگر من باشم,تو نیستی! می میری,می فهمی" یخ گفت: ***چه فایده که زندگی کنی و کسی را دوست نداشته باشی! چه فایده که کسی را دوست داشته باشی ولی نگاهش نکنی!!!" روزها یخ به آفتاب نگاه کرد و کوچک و کوچک تر شد؛ یک روز خورشید بیدار شد و تکه یخ را ندید؛ از جای یخ جوی کوچکی جاری شده بود- چند روز بعد از همان جا گلی زیبا به شکل خورشید رویید- هر جا که می رفت گل هم با او می چرخید و به او نگاه می کرد. *گل آفتابگردان هنوز عاشق خورشید است.